۱۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱۵

چرایی این چنین فارغ ز حالم
ز درد هجر تو تا چند نالم

ز من پرسی که چونی جانم ای جان
گرفت از جان خود بی تو ملالم

به هجرانم بگو تا کی کنی قید
شبی ننوازی آخر از وصالم

ز آه سوزناکم زلف خود بین
که حالش شد پریشان تر ز حالم

نکردی از وصالم یک زمان شاد
بسی دادی به هجران گوشمالم

چه باشد ار به لطفت شربت آبی
دهی زان چشمه آب زلالم

مگر در صبحدم آرد نسیمی
ز سوی لطف تو باد شمالم

کمالش را کماهی چون بگویم
چو من مدهوش حیران در جمالم

خیالش مونس جان جهانست
ولی یک دم نیاری در خیالم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.