۳۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۱

در عشق تو گم شدم به یکبار
سرگشته همی دوم فلک‌وار

گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار

دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار

ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون‌خوار

خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار

جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار

در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار

جامی دارم که در حقیقت
انکار نمی‌کند ز اقرار

نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمی‌دهد ز انکار

می‌نتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار

تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار

درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار

چون با عدمم نمی‌رسانی
از روی وجود پرده بردار

تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار

من نعره‌زنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار

هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.