۲۰۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۲۷

ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم
که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم

به بوستان وصالت چو بلبلی مستم
ولی ز شوق جمالت هزار دستانم

اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی
به جان تو که من اخلاص خویش می دانم

اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما
من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم

به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام
میان باغ روان تا به پایت افشانم

منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار
مگر وصال تو باشد دوای درمانم

حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل
که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم

جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست
نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.