۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۳۳

بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم
می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم

همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان
من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم

درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد
کرد از گل شکر لعل لبت درمانم

درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل
ای عزیز دل من طالع خود می دانم

زندگانی به فراق رخ خوبت کردن
یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم

چون قلم دود به سر می رودم از غم تو
همچو پرگار به هجران تو سرگردانم

غم حال من سرگشته بجو کآخر کار
ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.