۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۳۶

پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم

شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم

آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم

این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم

می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم

بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم

چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم

از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم

گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.