۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۵۱

بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم

این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم

گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم

چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم
دست از خون دل خود ننگارم چه کنم

ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید
دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم

شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم
فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم

ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من
زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم

در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم
به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.