۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۵۲

من مسکین به جهان یار ندارم چه کنم
جز غم عشق رخش کار ندارم چه کنم

بار عشق تو چو کوهست و تن از ضعف چو کاه
بیش ازین طاقت این بار ندارم چه کنم

دارم از جور تو بسیار شکایت لیکن
پیش کس زهره ی گفتار ندارم چه کنم

مشکل آنست که بیمارم و در درد غمش
جان فدا کردم و تیمار ندارم چه کنم

ساکن کوی تو گفتم که شوم یکباره
بر سر کوی تو چون بار ندارم چه کنم

تو نداری خبر از حال من خسته و من
طاقت زحمت اغیار ندارم چه کنم

جز غم دوست که پیوسته ندیمست مرا
در جهان مونس و غمخوار ندارم چه کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.