۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۶۵

نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم
نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم

نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو
نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم

دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی
مکن مکن که منت دوستدار دیرینم

من از تو دست ندارم به تیغ بیزاری
اگر جفا به سر آید هزار چندینم

تویی چو سرو روان پیش ما دمی از لطف
بیا که درد از آن قامت تو برچینم

نسوخت بر من بیچاره هیچکس را دل
به غیر شمع که می سوزد او به بالینم

به غمزه ی چو سنانم مریز خون به ستم
مزن به تیر جفا ز ابروان پرچینم

اگر تو رخ به رخم می نهی به اسب مراد
وگر نه عرصه وصلت بگو برچینم

نمی رود بجز از کوی تو دلم جایی
که کرده ای دل مسکین ز زلف پرچینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۶۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.