۲۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۷۸

قدر روز وصل تو نشناختیم
لاجرم جان و جهان درباختیم

چون شکر در آب و موم از آفتاب
در فراق روی تو بگداختیم

تا تو شمشیر جفا برداشتی
ما سپر در روی آب انداختیم

آتشی در خرمن ما زد غمت
با وجود سوختن درساختیم

در چنین حالی که ما را رو نمود
دوستان از دشمنان نشناختیم

ای بسا اسب وفا کاندر جهان
در پی مهر و وفایش تاختیم

چون خیالش در نمی گنجد به چشم
خانه دل را بدو پرداختیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.