۱۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱۴

به جان آمد دل از هجر حبیبان
ندارد طاقت جور رقیبان

ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان

نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان

چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان

خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان

نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان

اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان

نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.