۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۷۸

آن خوشدلی کجا شد و آن روزگار من
وآن قامت چو سرو روان نگار من

کارم ز دست رفته و بارم ز غم به دل
از روی مرحمت نظری کن به کار من

زان رو به کوی دوست گذارم نمی فتد
بگرفت اشک دیده ی من رهگذار من

غم دامنم گرفت به دست جفا از آنک
یک لحظه غم نمی خوردم غمگسار من

ای نور هر دو دیده ز هجران روی تو
آشفته همچو زلف تو شد روزگار من

بودم ز لعل باده ی تو مست و بی خبر
بشکست چشم مست تو جانا خمار من

زاری من گرفت جهانی به هجر و او
هرگز نظر نکرد به احوال زار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.