۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۹۳

جان بدادم در فراق روی او
چند سرگردان شوم در کوی او

دیده ی حسرت نهاده بر رهم
تا مگر باری ببینم روی او

خوبرو یاریست لیکن تندخوی
دل به جان آمد مرا از خوی او

از دل خود رشک می آید مرا
تا چرا گشتست هم زانوی او

با همه جوری که از او می برم
ناگزیرم ناگزیر از روی او

رو نگردانم ز دست یار خویش
تیغ جور ار بارد از باروی او

خوش نسیمی می دمد از صبحدم
می روم گرد جهان بر بوی او

گر جهان سر تا به سر حوری شود
دیده ی جان باشدم بر سوی او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.