۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۹

ای روی تو شمع پردهٔ راز
در پردهٔ دل غم تو دمساز

بی مهر رخت برون نیاید
از باطن هیچ پرده آواز

از شوق تو می‌کند همه روز
خورشید درون پرده پرواز

هر جا که شگرف پرده بازی است
در پردهٔ زلف توست جان‌باز

در مجمع سرکشان عالم
چون زلف تو نیست یک سرافراز

خون دل من بریخت چشمت
پس گفت نهفته دار این راز

چون خونی بود غمزهٔ تو
شد سرخی غمزهٔ تو غماز

گفتی که چو زر عزیز مایی
زان همچو زرت نهیم در گاز

هرچه از تو رسد به جان پذیرم
این واسطه از میان بینداز

ما را به جنایتی که ما راست
خود زن به زنندگان مده باز

یک لحظه تو غمگسار ما باش
تا نوحهٔ تو کنیم آغاز

تا کی باشم من شکسته
در بادیهٔ تو در تک و تاز

گر وقت آمد به یک عنایت
این خانهٔ من ز شک بپرداز

بیش است به تو نیازمندیم
چندان که تو بیش می‌کنی ناز

عطار ز دیرگاه بی تو
بیچارهٔ توست، چاره‌ای ساز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.