۱۲۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۵۸

مرغ دلم به زلف تو تا ساخت خانه ای
یکباره کرد از من مسکین کرانه ای

مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق
زلفش کمند دل شد و آن خال دانه ای

دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند
می خواست گوئیا بت بدخو بهانه ای

ای دوستان فراق بت گلعذار من
کردم ز خون دل به رخ جان نشانه ای

گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف
مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه ای

وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما
هست او میان مجمع خوبان یگانه ای

نرگس صفت دو چشم تو مخمور خوش بود
در پا فتاد عیش چو تیر نشانه ای

از آتشی که از رخ خوب تو در دلست
هر دم زنند غایت شوقت زبانه ای

عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان
باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.