۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۷۰

گفتم ز جور دوست بگویم حکایتی
نگذاردم وفا که نویسم شکایتی

دردم نمی رسد ز فراقش به آخری
شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی

در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ
سلطان عشق باز برافراشت رایتی

من منتظر نشسته چه باشد که بنگری
در حال این شکسته به چشم عنایتی

جانم به لب رسید ز دست جفای تو
وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی

کار جهان خراب شد از جور روزگار
معلوم کرده ای و نکردی حمایتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۶۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.