۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۸۵

مگر با ما سر یاری نداری
بگو تا کی کشم این بردباری

ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری

عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری

دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری

چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری

بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری

به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری

کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.