۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۱۲

فدای جان منست آن نگار چون حوری
بگو چگونه توان کرد از رخش دوری

به جان رسید دل من ز درد روز فراق
از آنکه هست دلم را دوای مهجوری

طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت
که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری

ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش
چه چاره چونکه ترا نیست خوی دلجویی

بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو
چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری

دلا هوای بلندست از جهان ما را
ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.