۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۱۷

تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی

ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی

رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی

مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی

سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی

با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.