۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۴۰

من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی
کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی

بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی
کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی

نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان
نیستم پیش تو اسمی بجز از بدنامی

جگرم سوخت ز تاب رخ همچون آتش
لیک چون خود به جهان هیچ ندیدم خامی

من ز خمخانه هستی نکنم مستی هیچ
مگر از باده وصل تو بنوشم جامی

نیست مشهور به عالم چو تو دانی که منم
مرغ زیرک که درافتاد بتا در دامی

درد بر درد بگو چند نهی بر دل من
هیچ فکری نکنی باز ز درد آشامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.