۱۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۵۵

تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی
حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی

از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد
از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی

دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم
وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی

چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال
تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی

دانی که بجز کویت من قبله نمی دانم
لیکن تو به از من بس داری و تو می دانی

دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین
گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی

جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم
بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی

با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم
ای نور دو چشم من آخر به که می مانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.