۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۹۹

بیا جانا که دردم را دوایی
ز جان مشتاقتم آخر کجایی

نمی بینم جهان را بی جمالت
تو می دانی که نور چشم مایی

ندارم بی تو یک دم صبر و آرام
بگو تا کی کنی از ما جدایی

تو جان رفته ای از بر خدا را
نه وقت آمد که بازم با تن آیی

اگر یک شب درآیی از درم شاد
بود در شأن من لطف خدایی

نیامد وقت آن جانا که از لطف
عنان دوستی سویم گرایی

چرا بیگانه وش گشتی به یکبار
که برچیدی بساط آشنایی

نکردی رحمتی بر حال زارم
نگارا پیشه کردی بی وفایی

تو سلطان جهانی من گدایت
کنم از جانب وصلت گدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۹۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.