۱۷۳ بار خوانده شده
بربود از من دل دل ربائی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.