۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۱۰

در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی
مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی

کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی

صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل
زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی

اندر سر میدان غمت ای دل و دینم
عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی

هر چند جفا بر من دلداده پسندی
دل کم نکند از غم عشقت سر مویی

سرگشته دوان در طلبت سرو روانم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی

گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت
غافل نتوان بود چنین از تک و پویی

بر حال من خسته ترحم ننمایی
آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی

از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست
یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.