۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۲

درکش سر زلف دلستانش
بشکن در درج درفشانش

جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه
تا جانت فرو شود به جانش

جانت چو به جان او فروشد
بنشین به نظاره جاودانش

از دیدهٔ او بدو نظر کن
گر خواهی دید بس عیانش

زیرا که به چشم او توان دید
در آینهٔ همه جهانش

زلفش که فتاده بر زمین است
سرگشته نگر چو آسمانش

آویخته صد هزار دل هست
از یک یک موی هر زمانش

گر میل تو را به سوی کفر است
ره جوی به زلف دلستانش

ور رغبت توست سوی ایمان
بنگر رخ همچو گلستانش

ور کار ز کفر و دین برون است
گم گرد نه این طلب نه آنش

هرگه که فرید این چنین شد
هم نام مجوی و هم نشانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.