۳۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۱

عاشق لعل شکربار توام
فتنهٔ زلف نگونسار توام

هیچ کارم نیست جز اندوه تو
روز و شب پیوسته در کار توام

بر من بی دل جهان مفروش از آنک
کز میان جان خریدار توام

تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام
کی من مسکین سزاوار توام

گفته‌ای کم گیر جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توام

گر بخواهی ریخت خونم باک نیست
من درین خون ریختن یار توام

جان من دربند صد اندوه باد
گر به جان در بند آزار توام

بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام

چون پدید آمد رخت از زیر زلف
تا بدیدم ناپدیدار توام

زلف مشکین برگشای و برفشان
کز سر زلف تو عطار توام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.