۲۲۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

آنان که برخسار تو چون من نگرانند
دانند که زیبائی و ای کاش ندانند

ما کام دل خود زاسیری بستانیم
از ما اگر این کنج قفس را نستانند

برخیز که خود را برسانیم بمنزل
تا مردم این قافله در خواب گرانند

ساقی قدحی قسمت ما تشنه لبان کن
زان می که حریفان همه بر خاک فشانند

غیرت جگرم سوخت شنیدم چو ز اغیار
این راز، که نامحرم آن پردگیانند

زنهار طبیب از سفر عشق میاسا
کاواره درین مرحله بس راهروانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.