۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۷

بمن آن بیوفا یارب که بادا خاطر شادش
نمی دانم تغافل می کند یا رفتم از یادش

خدا داند که مرغ بی پر دل را چه پیش آید
که صیادش گرفت و نیم بسمل کرد و سر دادش

نشد چون دل خموش از ناله در بزم تو دانستم
که بلبل در چمن از بیم هجرانست فریادش

نمردم گر ز هجر امشب مرنج از من که جان دادن
بود دشوار صیدی را که بر سر نیست صیادش

شکستی چون دل ما را بتعمیرش چه می کوشی
که چون این خانه ویران گشت نتوان کرد آبادش

طبیب از بسکه می خندد ببخت خویش می ترسم
برد این خنده آخر گریه دلتنگی از یادش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.