۱۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۸

رحمی، رحمی که از کنارم
رفتی تو و کشت انتظارم

هر چند که تیره روزگارم
صد شکر پسند طبع یارم

هر دم بهوای تیغش از جیب
چون شمع سر دگر برآرم

از سوختنم گزیر نبود
در گلشن روزگار خارم

چون غنچه چیده نیست هرگز
پروای خزان غم بهارم

در بستر غم شب جدائی
می نالم و همدمی ندارم

زحمت ندهم بچاره سازان
کز چاره گذشته است کارم

شد آب و زدیده ام روان شد
از آتش عشق جسم زارم

گیرم که طبیب دوست بخشد
از کرده خویش شرمسارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.