۳۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۹

گر در سر عشق رفت جانم
شکرانه هزار جان فشانم

بی عشق اگر دمی برآرم
تاریک شود همه جهانم

تا دور فتاده‌ام من از تو
در ششدرهٔ صد امتحانم

طفلی که ز دایه دور ماند
جان تشنهٔ شیر همچنانم

لب خشک ز شوق قطره‌ای شیر
جان می‌دهم ای دریغ جانم

عمری چو قلم به سر دویدم
گفتم مگر از رسیدگانم

چون روی تو شعله‌ای برآورد
بگشاد به غیب دیدگانم

معلومم شد که هرچه عمری
دانسته‌ام از تو من خود آنم

گفتی که مرا بدان و بشناس
این می‌دانم که می ندانم

چون طاقت قطره‌ای ندارم
نوشیدن بحر چون توانم

از تو جز ازین خبر ندارم
کز تو خبری دهد زبانم

لیکن دل و جان و عقل در تو
گم گشت همه به یک زمانم

عقل و دل و جان چو بی نشان گشت
از کنه تو چون دهد نشانم

از علم مرا ملال بگرفت
آخر روزی شود عیانم

نه نه که عیان شدست دیری است
من طالب بود جاودانم

هر گه که فنا شوم در آن عین
جاوید در آن بقا بمانم

عطار ضعیف را به‌کلی
دایم به مراد دل رسانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.