۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۸

تا دل ز دست بیفتاد از تو
تن به اندوه فرو داد از تو

دل من گشت چو دریایی خون
چشم من چشمهٔ خون زاد از تو

تا دلم بندهٔ سودای تو شد
نیستم یک نفس آزاد از تو

چند در خون دلم گردانی
طاقتم نیست که فریاد از تو

لیک فریاد نمی‌دارد سود
گر زیانیم بود باد از تو

تا ز عمرم نفسی می‌ماند
خامشی از من و بیداد از تو

خامشی به به چنین دل که مراست
شرمم آید که کنم یاد از تو

در ره عشق تو شادیم مباد
گر نیم من به غمت شاد از تو

شادمانیم نباشد که مرا
کار با درد تو افتاد از تو

دل عطار چو درد تو نیافت
شد درین واقعه بر باد از تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.