۲۳۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵

کشید شاهد گل را صبا ز چهره نقاب
نقاب روی زمین گشت سبزه سیراب

محذرات سراپرده بطون عصون
زدند آتش نهضت بپردهای حجاب

ز خار گل نکشد منت از پی تمکین
کنونکه یافت قبول نظاره احباب

بس است خیمه گل را همین که از هر سو
کمند مد شعاع بصر شدست طناب

سوال حال بنفشه ز باغبان کردم
بقد خم شده پیر شکسته داد جواب

که ساکنان درون سراچه دل خاک
فکنده اند بحذب برومیان قلاب

مگو که بی جهت افکنده است هر جانب
شکافها بدل دشت دشنه سیلاب

صلای روی زمین می دهد به اهل زمان
زمان زمان اثر افتتاح این ابواب

درید بر بدن سبزه سیل جامه برف
ربود صوت عنادل ز چشم نرگس خواب

پی تولد اظهار گونه گونه گرفت
عروق ناهیه رنگ مجازی اصلاب

پی تعلم اطفال قمری و بلبل
گشود دور ز اوراق گل هزار کتاب

مگو که هست ز لطف بهار و جنبش باد
فتاده سبزه تر بزمین بر آب حباب

نشان سیلی سیلیست بر زمین که شدست
کبود روی زمین پر ز آبله کف پاب

لطافتیست هوا را که هر کجا گذرد
رطوبتش گل نیلوفر آورد ز سراب

نمود قطره شبنم ببرگ نرگس تر
چنانکه بر لب بیمار رشحه جلاب

طراوتیست زمین را گرو چه خیزد گرد
بذرهاش توان گفت قطرهای گلاب

رطوبتی ز هوا شب مگر گرفت که روز
بر آفتاب فکندست رخت خویش سحاب

بمفلسان چمن تا دهد برسم ذکات
پرست دامن گل از قراحته زر ناب

زری ز خیره گلبن بشرط استنما
مگر که یافته است از مدار خول نصاب

گرفت سخن چمن رونق از نسیم بهار
چنانکه مملکت از سرور بلند جناب

زهی خجسته خیالی که بر تعین او
نیافتست تسلط تصرف القاب

ز بام عرش که باران فیض راست غدیر
مسلطست بگلزار علم او میزاب

ز چتر علم که بر عالمست سایه فکن
مشیدست باوتاد حلم او اطناب

مه سپهر فضیلت فضیل دریا دل
که روشنست باو دیده اولوالالباب

مهیست دیده تمامی در ابتدای طلوع
گل شگفته در آغاز نو بهار شباب

زهی وجود تو آینه دار فیض ازل
خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب

شده عقاب ستم دیر دور را خفاش
بدور عدل تو ای آفتاب عالمتاب

پناه عدل تو شد حامی عراق عرب
که از تطاول دست ستم نگشت خراب

تویی که رایض اقبال کرده در هر کار
عنان عزم ترا منعطف بصوب ثواب

تویی که لطف ازل قامت قبول ترا
نکرده است مزین مگر بثوب ثواب

تصرف تو در احکام کارخانه دهر
فزون تر از اثر عالمست در اعراب

نشانه قبه عرشست هر کجا که شود
قد تو تیر کمانخانه خم محراب

اگر شهد صفت در مذاق لطف تو هست
منافع متضمن برون ز حصر و حساب

حرارت غضبت نیز نیست بی نفعی
سرور سینه بی سوز دل دهد چو شراب

شها فضولی زارم که گردش گردون
فکنده است بسر رشته امیدم تاب

هوای وصل توام پیر کرد بس که ز بود
سمند عمر ز دستم عنان برسم شتاب

امید هست که حالا درین نشیمن غم
کند لقای تو سلب کدورتم ایجاب

امید هست که تا هست نوبهار خزان
درین سراچه حیرت مهیمن وهاب

عموم فیض رساند ترا و در هر دم
دری بروی رضایت گشاید از هر باب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.