۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶

تا مرا مهر تو در دل رخ تو در نظر است
دل ز غم مضطرب و دیده بخونابه تر است

آب چشم نگر و خون دلم ده که مرا
دل بلای دگر و دیده بلای دگراست

تا مرا سوخت غمت پاک ز خاکستر من
دیده اهل نظر طالب کحل بصر است

اثر آتش عشق است درین خاکستر من
گر شود کحل دهد نور بصر زان اثر است

در شبستان تمنای خطت حاصل من
بر سر هر مژه صد قطره ز خون جگر است

هست سوز جگرم یک شرر از آتش دل
این همه شمع برافروخته زان یک شرر است

هر طرف تیر تو بر سینه گشادست دری
تا بدانند که ماوای دل در بدر است

می رساند بفلک دل همه دم ناوک آه
سبب اینست که پیوسته ازو در حذر است

چه توان یافت ز آزار فلک جز آزار
شیشه ای را که شکستی همه اش نیشتر است

کس نمی کرد نگاهی برخ کاهی من
تا بخاک رهت افتاد چو زر معتبر است

کیمیاگر عمل از خاک رهت گیرد یاد
زانکه در ساختن خاک کمال هنر است

منم آن شمع شبستان ملامت که مرا
نه غم از سوختن و نه الم از قطع سر است

شیوه عاشقی از شمع بباید آموخت
زانکه هر چند ببرند سرش زنده تر است

آه ازین غم که نیاسود دلم یک ساعت
زیر این گنبد دیرینه که جای خطر استت

کند شد تیغ زبانی که مرا بود کنون
ناوک طعنه هر بی هنری را سپر است

گهر اشک مرا پیش کسی قدر نماند
مردم چشمم ازین واسطه بسیار تر است

ره ندارم بسرا پرده مقبول کسی
این بلا شاهد ناموس مرا پرده در است

چشم بستم ز تماشا چکنم می ترسم
دیو طبعی پی هر سرو قد سیم بر است

مانع فایده اهل دلند از خوبان
آه ازین قوم کزین قوم مرا صد ضرر است

طلب کام درین وادی حرمان جهل است
نخل امید درین خاک سیه بی ثمر است

نیست یاری که بگویم غم اغیار باو
زین دیارم بهمین واسطه میل سفر است

بکه گویم غم دل پیش که بگشایم راز
یار هرکس که شدم از غم من بی خبر است

چه نمایم همه را چشم بصیرت کور است
چه سرایم همه را گوش نیوشنده کر است

بجز آن سرور صاحب نظر صایب رای
که دل روشن او جامع حسن سیر است

آن زکی طبع که در حسن لطافت او را
کس ندانسته که از جنس ملک یا بشر است

جلوه شاهد لطفش همه را ذوق رسان
طایر قوت طبعش همه جا تیر پر است

ملک اطوار فلک مرتبه عبدالرحمن
که در رفعت او سجده گه ماه و خور است

پایه قدر سخن از نظر اوست بلند
آنکه صراف بود عارف قدر گهر است

ای که در دایره درک همین قطب تویی
هر که گرد تو کند دور ز تو بهره بر است

گاه پرواز بتوفیق هواداری بخت
مرغ ادراک ترا چرخ برین زیر پر است

مشو از حال دل زار فضولی غافل
ز ره لطف و کرم زانکه ز خدام در است

کرده این عهد که تا هست بقدر امکان
بکشد خوان سخن پیش تو وین ماحضر است

بولای تو کزین رفع لوای کلمات
رفع حال دل زارست نه مقصود جراست

هست امید که تا خادم دوران فلک
مجلس آرای شب و شمع فروز سحر است

ره احسان تو مسدود نگردد هرگز
که من و صد چو مرا فایده زین رهگذر است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.