۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵

مه من شام غمت را سحری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست

بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست

دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست

غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست

گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست

اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست

در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.