۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳

از جان بدود دل غم خالت برون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت

از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت

از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت

آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت

ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت

صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت

در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.