۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۴

ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود

رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود

داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود

رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود

می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود

هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود

یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.