۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۴

نه من مقید آن سرو گلعذارم و بس
هوای او همه دارند من ندارم و بس

اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند
میانه همه آن مهوش است یارم و بس

ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه من
خراب کرده آن چشم پر خمارم و بس

سواد مردم چشمم ببین خیال مکن
که هست داغ غمت در دل فکارم و بس

ز آفتاب رخش روشنست روز همه
همین من از غم او تیره روزگارم و بس

تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او
من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس

فضولی از همه خلق گشته نومید
بلطف شاه ولایت امیدوارم و بس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.