۱۹۱ بار خوانده شده
نه من مقید آن سرو گلعذارم و بس
هوای او همه دارند من ندارم و بس
اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند
میانه همه آن مهوش است یارم و بس
ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه من
خراب کرده آن چشم پر خمارم و بس
سواد مردم چشمم ببین خیال مکن
که هست داغ غمت در دل فکارم و بس
ز آفتاب رخش روشنست روز همه
همین من از غم او تیره روزگارم و بس
تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او
من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس
فضولی از همه خلق گشته نومید
بلطف شاه ولایت امیدوارم و بس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
هوای او همه دارند من ندارم و بس
اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند
میانه همه آن مهوش است یارم و بس
ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه من
خراب کرده آن چشم پر خمارم و بس
سواد مردم چشمم ببین خیال مکن
که هست داغ غمت در دل فکارم و بس
ز آفتاب رخش روشنست روز همه
همین من از غم او تیره روزگارم و بس
تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او
من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس
فضولی از همه خلق گشته نومید
بلطف شاه ولایت امیدوارم و بس
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.