۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۵

جان را بلعل چون شکرت تا سپرده ام
دیدست لذتی که من از رشک مرده ام

شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم
نی من باختیار خود این ره سپرده ام

در غربت وجود که وادی حیرتست
جز درگه تو راه بجایی نبرده ام

نقد سرشکم از در انجم زیاده است
شبهای غم همین و همان را شمرده ام

بهر قبول نقش خطت نقش غیر را
عمریست از صحیفه خاطر سترده ام

ساقی بیا که باز می نابم آرزوست
تا کی غم زمانه بدارد فسرده ام

در پرده های دیده فضولی نماند نم
از بس که بهر گریه دمادم فشرده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.