۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۷

در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون

می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون

خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون

دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون

بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون

دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون

چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.