۴۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۷

تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور

گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور

بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور

گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور

گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور

گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور

بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور

یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور

گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور

در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور

سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور

نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور

چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور

گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور

چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور

وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور

گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور

جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور

گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور

چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور

از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور

هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور

(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)

«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور

چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور

صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور

چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور

روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور

جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور

گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور

گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور

ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.