۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۹۸

زلف را تاب داد چندانی
که نه عقلی گذاشت نه جانی

نیست در چار حد جمع جهان
بی سر زلف او پریشانی

کس چو زلف و لبش نداد نشان
ظلماتی و آب حیوانی

دهن اوست در همه عالم
عالمی قند در نمکدانی

دی برای شکر ربودن ازو
می‌شدم تیز کرده دندانی

لیک گفتم به قطع جان نبرم
او چنین تیز کرده مژگانی

بامدادی که تیغ زد خورشید
مگر از حسن کرد جولانی

گوی سیمین او چو ماه بتافت
گشت خورشید تنگ میدانی

لاجرم شد ز رشک او جاوید
زرد رویی کبود خلقانی

جرم خورشید بود کز سر جهل
پیش رویش نمود برهانی

هست نازان رخش چنانکه به حکم
هرچه او کرد نیست تاوانی

ماه رویا اسیر تو شده‌اند
هر کجا کافر و مسلمانی

صد جهان عاشقند جان بر دست
جمله در انتظار فرمانی

پرده برگیر تا برافشانند
هرکجا هست جان و ایمانی

چند سازی ز زلف خم در خم
دار اسلام کافرستانی

تا به دامن ز عشق تو شق کرد
هر که سر بر زد از گریبانی

ندمد در بهارگاه دو کون
سبزتر از خط تو ریحانی

نتواند شکفت در فردوس
تازه‌تر از رخت گلستانی

من چنانم ز لعل سیرابت
که بود تشنه در بیابانی

گر دهی شربتیم آب زلال
شوم از عشق آتش‌افشانی

ورنه در موکب ممالک تو
کرده گیر از فرید قربانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.