۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۰۸

خاک کوی توام تو می‌دانی
خاک در روی من چه افشانی

سر نگردانم از ره تو دمی
گر به خون صد رهم بگردانی

با چو من کس که ناتوان توام
بتوان کرد هرچه بتوانی

گر به خونم درافکنی ز درت
بر نگیرم ز خاک پیشانی

سر مهر غم تو در دل من
راز عشقت بس است پنهانی

گر به رویم نظر کنی نفسی
همه از روی من فرو خوانی

من ز درمان به جان شدم بیزار
جان من درد توست می‌دانی

گر مرا درد تو نخواهد بود
سر بگردانم از مسلمانی

هیچ درمان مرا مکن هرگز
که نیم جز به درد ارزانی

گفته بودی که دل ز تو ببرم
که ز دلداری و پریشانی

نتوانی که دل ز من ببری
دل چگونه بری چو درمانی

من ز عطار جان بخواهم برد
برهد از هزار حیرانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.