۲۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴ - مطلع دوم

که میرا گوئیا راندند امشب
وشاقانت به بام چرخ مرکب

ازیرا ماه نو بر نیلگون طاق
بود چون نعل زر بر سم اشهب

بتابد از رخت سیمینه خورشید
بیارد از کفت زرینه کوکب

ز بخشش طبعت از اقبال فره
ز دانش روحت از فرهنگ قالب

خطابت با خداوندی است توام
روانت با خردمندی مرکب

هم از گفتار عجاجی تو احلی
هم از شمشیر حجاجی تو اهیب

هم از کعب بن مامه باشی اسخی
هم از سحبان وائل هستی اخطب

بنزد حق چنانستی مکرم
ببار شه چنانستی مقرب

که پیش مرتضی عمار و میثم
که پیش مصطفی سلمان و جندب

نه چرخ و مهر چون قدرت معلی
نه عود و مشک چون خلقت مطیب

بمیرانی طمع در بود لامه
برآری تخم آز از جان اشعب

نبالت کسب کردی از عم و خال
اصالت ارث بردی از ام و اب

ستاره نیست در نور از تو اصفی
فرشته نیست در ذات از تو انجب

تو در مردی در این آفاق فردی
بلی و الراقصات الی المحصب

مرا شکر تو باشد کیش و آیین
مرا مدح تو آمد دین و مذهب

هم آنم پیشه در هر سال و هر ماه
هم اینم شیوه در هر روز و هر شب

اگر رانم جز آن باشم خطاکار
اگر خواهم جز این گردم معاقب

چو از فر تو جستم جاه و دولت
چو از فضل تو دارم نام و منصب

چو از هنگام خردی تا بدین روز
ترا چون بنده بودستم بموکب

چو در تبریز با یرلیغ شاهم
بمیر شاعران کردی ملقب

هم اینک بایدم کوی تو ملجأ
هم اکنون باشدم بار تو مارب

مرا بپذیر و بگذار آسمانرا
که ممنوع است هر ابعد ز اقرب

فخیر ندیمکم من لایکذب
و خیر جلیسکم من لم یجرب

من آن آمیژه گویستم که در شعر
نیارم گفت لفظی نامرتب

مدحت گسترم در خورد و ممدوح
سخن گویم بهنجار مخاطب

بدستم خامه چون ثعبان موسی است
که ولی مدبرا مالم یعقب

که در مدح تو شعر من در این عصر
خدا داند نکوتر گشت و اعجب

هم از فخریه عمر و بن کلثوم
هم از زجریه نمربن تولب

هم از بیتی که بن قیس الرقیات
قرائت کرد در ایوان مصعب

که چون گفتار ابلغ بود و اصدق
از آن بهتر که احسن گشت و اکذب

بهر جا شاعر ار تکذیب بیند
بمدح میر کی باشد مکذب

چو مدح میر خواند کس در دیوان
نیوشد از دو سو آواز مرحب

امیرا این سخندانان که شکرت
ز هر کاری شمر دستند اصوب

به دربار تو می بینند مقصد
ز درگاه تو میجویند مطلب

همه هستند با طبعی مصفا
همه هستند با خلقی مهذب

نه حسانند و بشارند لکن
به از حسان و بشارند اغلب

تو دانی شعر گفتن مردمان را
ز زادن مر زنان را هست اصعب

هنر در من چو روغن مانده در شیر
و ما ادری ایختر ام یذوب

ره یزدان سپارم ز آنکه دانم
و راء الله ما للمرء مذهب

فان غدا لناظره قریب
ولکن الاله الیه اقرب

بباید درس عشق آمختن از منت
ایا من تدعی فی وصل زینب

ابا اینگونه دعویها که کردم
خداوندا مکن بر جان من سب

نه شاعر باشد آن کاندر قوافی
نداند فرق اخرم را ز اخرب

ز اثرم فرق باید کرد اثلم
ز اعضب دور باید دید اعصب

چرا اندر مفاعلتن شود عقل
چرا اندر مفاعیلن بود جب

نه هر کس راویستی حادیستی
نه هر جوز مقشر شد ملبب

دساتیر و نبی ایدر دو نثرند
بظاهر از الف باتا مرکب

نه با گفتار احمد مرد عبشی
نه چون الفاظ تازی شد معرب

نه چون شمس الضحی شد مهر پرچم
نه چون بدرالدجی شد ماه نخشب

نماید شکل انسان نیز پیروج
فرو شد رنگ زمرد نیز طحلب

جهان را نیست اوضاعی منظم
فلک را نیست سامانی مرتب

اگر بودی نبودی شام من تار
وگر بودی ندیدی روز من شب

مرا نه افسر اندر سر نه دستار
مرا نه موزه اندر پا نه جورب

فلک نه هست منشار این مجره
وگرنه مثقبند این هفت کوکب

چرا برد تنم با ناب منشار
چرا سنبد دلم با نوک مثقب

سپهر احدب از رشکی که دارد
مرا چون خویش بالا کرده احدب

ز خونم نسر طائر گشت سیرآب
بقصدم شیر گردون شد مکلب

یکی درد تنم با نوک منقار
یکی برد رگم با نیش مخلب

بتخت ذات کرسی خون من ریخت
از آن کف الخضیب آمد مخضب

بگردد بر سرم چون آسیا قطب
بتازد بر تنم چون شیر ارنب

ز بوجابر امیدم قطع شد زانک
ندیمم گشته بر خوان ام جندب

غم و سوگند بر خوانم مجالس
نم و سوزند بر جانم مصاحب

مرا کردند گفتی میهمانی
همی بر خوان سرحان بن قعنب

دلم چون زلف معشوق است در تاب
تنم چون جسم عشاق است در تب

یکی پا بسته در زنجیر اندوه
یکی دلخسته در زندان قالب

یکی جامی است از غم گشته لبریز
یکی خمی است کز سم شد لبالب

یکی از گردش دوران مشوش
یکی از صحبت دونان معذب

جهان بی قعر دریائی است ذخار
زمین بی بن بیابانی است سبسب

در این دریا نهنگانند خونخوار
در این بیغوله گرگانند غلب

چو مارانند در این لجه ماهی
چو اژدها در این بیدا، جهد ضب

وفای عهد این سقف منقش
بقای عهد این چرخ محدب

یکی در بی اساسی عهد طفلان
یکی در بی ثباتی برق خلب

پر از دیو است این گردون تاریک
پر از غول است این چرخ مکوکب

نه از افسون هراسد دیو نزحرز
نه از دشنام رنجد غول نز سب

بخواری بکشد اینت کار معجب
بزاری می نبخشد اینت اعجب

ولی من بر فسون این دد و دیو
دعائی بر نگارم بس مجرب

دعای میر شد افسون دیوان
وزین افسون ندارند ایچ مهرب

دعای میر چون حتم است ای حق
ثنای میر چون فرض است یارب

بده ملکش فزون یا مالک الملک
بدر خصمش زهم یا فالق الحب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳ - در عید سعید فطر ۱۳۱۲ در کرمانشاه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵ - چکامه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.