۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۴

چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر

همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر

شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر

زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود
بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر

هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر

قضا چو آید تاری شود بدیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر

بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون
بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر

بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر

شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر

بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر

بنرم گردنی و بندگی بدند مثل
بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر

نیافتند مگر ره بطاعت سلطان
نیافتند مگر رخ بدرگه داور

بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر

خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر

قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر

چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند
بنای شورش و طغیان بوالی کشور

بشاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر

اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر

ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر

بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شکستند کاخ او را در

به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر

ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر

ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بروی بگشود از حلم و بردباری در

تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر

خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر

که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر

اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر

وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر

چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن
چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر

اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر

بجای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر

ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر

شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر

گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی
سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر

یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر

چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور

همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر

بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر

از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر

امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر

بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر

همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر

امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر

ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر

سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر

معاندان تو با ما بجد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود بخیره هدر

ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر

وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر

امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر

من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم
بخون کشوریان دامنم نگردد تر

بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر

در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر

که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر

شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر

چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر

سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مرد وار کمر

بجای جوشن کردند تن همه جوشن
بجای مغفر کردند سر همه مغفر

بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر

بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر

چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
بخیره ماندند از این سپاه گندآور

همی بدیدند از این حساب تا بأبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر

سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر

هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر

نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
بسوی خانه سالار این سپاه مگر

ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
بخیره گردد و تاری شود بر او اختر

سپس بیاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر

بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر

یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود
یکی شکست در مخزنش بزخم تبر

همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر

نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال
نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور

زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند
بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر

ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر

گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی
گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر

بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور

به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
بمادگان چه ستیزید شرمی از داور

بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر

نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر

بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب
برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر

چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر

جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر

چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر

نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر

مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر

چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر

خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر

ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر

بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر

بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر

همی بپیوست این رزم تابنه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور

سپس بکار گذاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر

ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر

خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر

گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت
بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر

کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور

نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور

بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر

بسی نپاید کو نیز جان کند برخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر

چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر

شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر

گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر

نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر

یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر

در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور

همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر

گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در

ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر

نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر

نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر

اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر

هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر

ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر

بعون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر

قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر

بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر

بزجرها و بتهدیدهای گوناگون
بوعظها و باندرزهای بیحد و مر

فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر

درود خواندند آنان بمجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان در خور

همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر

براستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر

چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر

چگونه این تف خامش شود به آب و بدم
چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر

مگر بسعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر

شنیده ایم که میر اجل ز کردستان
بسوی خطه گروس کرده ساز سفر

گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل بدرگاه آن همایون فر

که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر

درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور

اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر

امیر ایده الله براستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر

ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر

بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست
بکف کافی هر بسته را گشاید در

همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر

اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر

وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر

وراسکدار درین روز سازره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور

چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر

بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر

بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر

رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مرفساد را مصدر

یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر

ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر

وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر

عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر

وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر

من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر

بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ
بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر

بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق
بدولتش که فزاینده باد تا محشر

که گر بجا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر

همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر

معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر

کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر

گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر

دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر

مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر

ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر

خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر

دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی
ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر

که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر

شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر

نموده اند بسی دست رنجه از سندان
کشیده اند همی پای از گلیم بدر

بمیر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر

مخالفان را برد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر

تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر

ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر

چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر

که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر

چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر

بپای خویش متازید سوی گشتنگاه
بدست خویش مسازید خون خویش هدر

از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر

اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی
وگر بگردون بالا روید چون اختر

برود جیحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر

چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را بنظر

جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر

جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر

قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر

نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر

قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان بدام خطر

بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر

اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ
بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر

چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر

ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر

خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر

ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر

دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر

چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر

سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر

همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا بعرصه محشر

همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر

خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر

امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
بباغ دولتشاهی درخت بار آور

بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر

که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محبط پهناور

گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر

وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
بنامجوئی گردیم در زمانه سمر

چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر

بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در

سپس بگفتند او را که اندرین شورش
بما جماعت شهزادگان توئی مهتر

بعون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر

همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور

همه بحیله چو اسفندیار روئین تن
همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر

همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر

بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار
بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر

بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر

بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر

چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر

بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر

بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد بجان خداوندگار ملک ضرر

روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر

چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر

شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.