۱۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۸

دانا کبود بنزد مردم هشیار
آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار

دانا آن شد که پخته سازد و نیکو
خامی گفتار خویش و زشتی کردار

خوب کند زشت را بکوشش افزون
پخته کند خام را بجوشش بسیار

کام نجوید بشوخ چشمی و مستی
مغز بشوید ز خویش بینی و پندار

دوست ز گفتار او نیابد رنجش
یار ز رفتار او نبیند آزار

می نگذارد قدم مگر بدرستی
می نسراید سخن نگر بسزاوار

آب ز سنگ آورد بفکرت بیرون
نقش بر آب آورد بهوش پدیدار

جز بخدایان هش نگردد همره
جز بعدویان دین نجوید پیکار

هیچ نیارد بجاهلان سر تصدیق
هیچ نکوبد بعاقلان در انکار

جامه ز تقوی کند گله ز تواضع
ور نبود در برش دراعه و دستار

در کف جوشش خلل نبینی هرگز
ور تو بجوشانیش هزار و دو صدبار

می ننیوشد سماع مطرب چالاک
بلکه ننوشد قدح بدکه خمار

می نخورد هیچ ز آنکه خوردن می را
بیهده حرمت نداد احمد مختار

دخت رزام الخبائثست و بتحقیق
جز بچه ماران نزاید از شکم مار

بنده آن مهترم که از ره بینش
دل ننهد بر وفای گیتی غدار

عشق نورزد بلعبتان پریرخ
مهر نجوید ز شاهدان ستمکار

عمر گرانمایه را تلف ننماید
آسان آسان بجمع درهم و دینار

شهوت فرج و شکم که بنده عقلند
چیره نگردد بر او چو شحنه جبار

با تو من ای نور دیده فاش سرایم
ز آن که مرا فاش و ساده باید گفتار

هر که نیاموخت دانش از پدر و مام
روز و شبش تربیت کنند بهنجار

صحبت چونین کسی میسر اگر شد
دامنش از کف مده بزودی زنهار

صحبت شخصی چنین غنیمت بشمر
خاطر مردی چنین عزیز نگهدار

دانا ماه است و روز ما شب تیره
روشنی مه عزیزدان بشب تار

دانا باشد طبیب ناخوشی جهل
درد چو داری برو طبیب بدست آر

دانا ماند به ابر و فضلش باران
خاطر ما و تو همچو ساحت گلزار

نزهت یابد بسبزه و گل و ریحان
ساحت گلزار از ترشح امطار

دانا چون رایض است و خلق ستوران
بهر ستوران همی بیارد افسار

آخورشان را علوفه ریزد از علم
تا ننمایند همچو گاوان نشخوار

لاغری و سکسکی کنند فراموش
فربه گردند و چست و چابک و رهوار

دانی بهر چه سوی سید جرهم
رفت ایاد و مضر ربیعه و انمار

راه بریدند با مشقت از ایراک
صحبت دانا همی بدند طلبکار

گر در پند مرا بدانی ارزش
در گوش اندر کشی چو لؤلؤ شهوار

باده منوش ای پسر که باده کشان را
پایه فرهنگ می نماند ستوار

هوش ز میخوارگان مجوی از ایراک
هوش نماند بمغز مردم میخوار

خفته نیارد شناخت لعل ز خارا
مست نداند تمیز کرد گل از خار

بی هنران را ز خود بران که بطبعت
صحبت ایشان خلل رساند ناچار

در پی بازاریان مپوی کز اینان
رسوا گردی میان برزن و بازار

علم بیاموز و کار بند مر او را
تا نشوی چون حمار حامل اسفار

چون نه هنر باشدت نه زهد و نه طاعت
چون نه کرم باشدت نه عهد و نه کردار

سخره دیوانگان و صورت دیوی
وز تو بسی بهتر است صورت دیوار

درهم و دینار جمله وزر و وبالند
خیره مکن خویش را تو حامل اوزار

سگسارانند مردمان دغل باز
جانت برون بر از این جزیره سگسار

گردون ماند به آسیای سبک سیر
گیتی چون اژدهای آدمی او بار

این ببر دمان، بقصد سودن ستخوان
آن بدر دمان، پس شکستن ناهار

زنهار ای نور دیده از ره غفلت
لختی برگرد و باش چابک و هشیار

روز جوانی مآل پیری بنگر
بهر ذخیرت، کتاب دانش بنگار

شرط فتوت کدام آن را بشناس
راه مروت کدام آن ره بسپار

خادم صف را ز جرم غفلت بگذر
منعم خود را حقوق نعمت بگذار

خاصه بدرگاه منعمی که در این عصر
قافله جود راست قافله سالار

والی اقلیم فضل داور یکتا
معدن جود و لطف گزیده احرار

گوئی خود آیتی است کامده منزل
از صحف رحمت مهیمن دادار

روئی دارد چو برگ لاله روشن
خوئی دارد چو ناف نافه تاتار

عافیت اندر زمان او بدر و دشت
خیمه زد انسان که می نماند تنی زار

نیست دلی جز درون لاله پر از داغ
نیست تنی جز دو چشم نرگس بیمار

بازرگانان بروزگار وی از امن
بدره امانت نهند در کف طرار

رأفت دارد بسی بسوقه و دهقان
لذت یابد همی ز عفو گنهکار

باشد با مردمان ملک بعینه
چون پدر مهربان و مادر غمخوار

نیست مر او را بدر زبانی و دژخیم
بسکه رؤف است و مهربان و نکوکار

ور بکشد صدهزار تن بیکی روز
شاه نپرسد که از چه گشتی نهمار

ز آنکه بر او اعتماد دارد چندانک
داشت رسول خدا به جعفر طیار

بحر خزر پیش جود اوست تنکظرف
کوه گران نزد علم اوست سبکبار

مطلعی آرم برون ز بحر سخایش
تا که مدیحش ادا شود بسزاوار

مثقالستی به نزد جودش خروار
قطمیرستی به پیش چشمش قنطار

کس نبود در جهان که نعمت خوانش
بهره نیفتد بر او فزوده ز مقدار

کیسه اش از زر همی گریزد چو نانک
مردم دانا ز نیش عقرب جرار

چشم نپوشد مگر ز دولت دنیا
خشم نگیرد مگر بدرهم و دینار

گردون خم شد برای سجده بارش
تا بخداوندیش همی کند اقرار

ای تو بمردی چنان که فردی با یک
وی تو به رادی چنان که زوجی باچار

فاتحه رحمت از در تو گشوده
فذلکه نعمت از کف تو پدیدار

نفس زبون تو گشت و کشتی او را
اضحیه زین خوبتر که دیده بدیدار

ور به از این بایدت نمودن قربان
رنجه مکن تیغ و دست و پنجه میازار

ز آن که براهت نهاده سر پی قربان
کبش کتائب ز نسل حیدر کرار

عاشق فتراک و تیغ تو است روانم
خونم اینک بریز و حلقم بفشار

نوبت اضحات باد فرخ و میمون
ایزد یکتات بر بهر دو جهان یار

روزت هر روزه باد شادتر از دی
سالت هر ساله باد خوبتر از پار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.