۲۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۱ - قصیده ناتمام

گفتم تو کیستی کاین احسان به من نمودی
گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف

گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن
گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف

گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان
گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف

گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان
نبود مؤلف اما دایم بود مردف

گفتم که فوج دیوان از چه شدند یارت
گفتا که اسم اعظم آموختم ز آصف

گفتم بمن بیاموز آن اسم اعظمت را
گفتا که خواهش تو از قول تست اضعف

گنج خدا نبخشند کس را بجود حاتم
رمز هدی نگویند کس را بحلم احنف

تا چند می ببالی بر جامه ملون
تا کی همی بنازی بر خانه مزخرف

درویش اگر ببینی در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتی دنبال وی بعفعف

سالار اگر بیاید روزی درون برزن
چون بندگان بیائی در خدمتش زنی صف

چون این کلام فرمود شرمنده گشتم از وی
وز پای تا سرم شد در ثوب شرم ملتف

میخواستم نویسم گفتار خوب شه را
ناگه مداد خشکید یکباره والقلم جف

برخیز ای فلانی با این دروش و سوزن
از بهر گوشواره کن گوش خود مشنف
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.