۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۷

چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل

نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل

برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل

حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل

که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل

یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل

قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل

تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل

دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل

دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل

در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل

چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل

بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل

بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل

عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل

بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل

شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل

سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل

چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل

چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل

زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل

مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل

چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل

خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل

که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل

برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل

نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل

چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل

کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل

فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل

بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل

ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل

ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل

همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل

سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل

دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل

رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل

بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل

الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل

فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل

زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل

نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل

جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل

بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل

برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل

بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل

چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل

جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل

کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل

بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل

بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل

در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل

چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل

قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل

ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل

چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل

چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل

یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل

صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل

پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل

الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل

الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل

تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل

آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل

علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل

تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل

بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل

ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل

گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل

گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل

تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل

بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل

ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل

ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل

چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل

رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل

ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل

صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل

بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل

بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل

بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل

بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل

بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل

بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل

بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل

بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل

بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل

بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل

بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل

بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل

که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل

بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل

و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل

بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل

چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل

همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل

ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل

صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل

سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل

بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل

گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول

نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل

درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل

عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل

طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل

ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل

چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل

چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل

پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل

بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل

امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل

مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل

خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل

بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل

حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل

مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل

جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل

نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل

یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل

چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل

گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل

اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل

حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل

که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل

شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل

بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل

خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل

هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل

در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول

قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل

جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل

ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل

هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل

براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل

چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل

که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل

سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل

مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل

عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل

روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل

همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل

دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل

ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل

ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل

سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل

هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل

ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل

ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل

در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل

ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل

بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل

ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل

رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل

مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل

خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل

اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل

بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل

چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل

هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل

ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل

توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل

تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل

توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل

توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل

توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل

توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل

تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل

جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل

مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل

شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل

زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل

یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل

گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل

مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل

بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل

بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل

ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل

من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل

اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل

الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل

رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل

سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل

کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل

به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل

ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل

همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل

در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل

منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۶ - مطلع ثانی
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸ - چکامه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.