۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸

ای بتاراج عقل و دین چالاک
وی بتعذیب جان و دل بی باک

مایه جور و فتنه و بیداد
آفت عقل و دانش و ادراک

جگر نیستی ز هجرت خون
بر سر هستی از فراقت خاک

عقل گوید ترا سقاک الله
فضل گوید ترا جعلت فداک

گر اسیر آوری به بند ستم
یا شکار افکنی بخاک هلاک

این نخواهد رهائی از زنجیر
وان نجوید جدائی از فتراک

بصفا همچو جام جمشیدی
بجفا همچو افعی ضحاک

در حریمت ز نور مستوری
رفته مستی ز یاد دختر تاک

ای دل عافیت ز عشق تو ریش
دامن زندگی ز دست تو چاک

شاد و سرسبز و تازه باش که هست
جایگاه تو این دل غمناک

چند با خون ما بیالائی
پنجه نازنین و دامن پاک
آخر این خانه را خدائی هست
واندرین خانه پادشائی هست

گر ز آشوب فتنه و بیداد
خون ما ریختی حلالت باد

ما به رنج زمانه خو کردیم
گر تو را دل خوشست و خاطر شاد

وصل شیرین نصیب پرویز است
تیشه بر سنگ میزند فرهاد

ای به تقدیم هر هنر ماهر
وی به تعلیم هر فنی استاد

چاکران تو بهمن و دارا
بندگان تو کیقباد و قباد

گلبن همت از کمال تو رست
کودک حکمت از بیان تو زاد

غیر یاد تو هرفسانه چو خواب
غیر ذکر تو هر ترانه چو باد

پنجه با آسمان اگر تابی
آسمان را برآری از بنیاد

شرح سوز درون سوخته را
بشنو از بنده هرچه بادا باد

یاد کن هر دلی که نزدودست
مهرت از سینه و غمت از یاد

بنده چندیست کز طریق وفا
سر طاعت بدرگه تو نهاد

گشت دوشیزگان فکرش را
نوجوانان مدحتت داماد

خواست کز بندگی در این حضرت
باشد از بند آسمان آزاد

خط آزادیش بده زیراک
سرنوشتش به بندگی افتاد

گر برانی برآیدش ناله
ور کشی بر نیایدش فریاد
یا از آن بندگان خاصش کن
یا ز بند ستم خلاصش کن

ایدریغا که سینه محرم نیست
کس در آفاق یار و همدم نیست

هیچ انفال بی برائهنشد
هیچ ذی الحجه بی محرم نیست

جانم از دست غصه فارغ نی
دلم از عیش دهر خرم نیست

دلم از اشک دیده ویران گشت
خانه مور جای شبنم نیست

دست دیوان بریده باد ز ملک
که سرافراز خاتم جم نیست

جز سلیمان که آصفش بر در
کس نگهبان اسم اعظم نیست

غیر روح القدس کسی بر ملک
محرم آستین مریم نیست

باغبان بهشت دهقان نی
نردبان سپهر سلم نیست

گرچه دانم که قدر این مسکین
در ترازوی همتت کم نیست

گر نجویم ترا هلاک شوم
ور نخواهی مرا ترا غم نیست

سر تسلیم پیشت آوردم
که بجز خدمتت مسلم نیست

در دو عالم نشان آن جویم
که نظیرش در این دو عالم نیست

هرکه را شور عشق نیست بدل
جانور خانمش که آدم نیست

اندرین آستان سری دارم
که حریفش کمند رستم نیست

بسپردیم سر که این گردن
جز بدرگاه طاعتت خم نیست

ریسمان قضا و رشته عقل
پیش زنجیر عشق محکم نیست
سر من بسته قضای تو شد
دل من خسته رضای تو شد

بره ابن حاجب تو منم
نوکر بی مواجب تو منم

تو چو خورشید در حجاب خفا
رفته ای لیک حاجب تو منم

آسمان کواکبی اما
نور بخش کواکب تو منم

گرچه با خود برادرم خوانی
بغلامی مناسب تو منم

گرچه مطلوب عالمی هستم
از سر صدق طالب تو منم

قدر دان فضایل تو منم
ترجمان مناقب تو منم

نکته دان حقایق تو منم
راز دار مطالب تو منم

رای تو روشن است و صائب لیک
مایه رای صائب تو منم

حدس تو ثاقب است وراست ولی
مرجع حدس ثاقب تو منم

بر در کردگار اگر تازی
طاعت فرض واجب تو منم

تو خداوند مالک الملکی
لیک در ملک نایب تو منم

تو چو ماه رجب همایونی
لیک لیل الرغائب تو منم

جانب حق اگر نظر داری
معنی حق بجانب تو منم

یادگار گذشتگان توام
دوستدار اقارب تو منم
شمع امید من خموش مکن
دلم از غصه در خروش مکن

پیش من سید مجلل کیست
در بر شیر خرس جنگل کیست

خاک ره چیست نزد مشک و عبیر
چوب گز پیش عود و صندل کیست

نزد کافور چیست آنقوزه
در بر هندوانه حنظل کیست

ظلم را نزد عدل صرف چه جای
جهل در پیش عقل اول کیست

پیش احمد کلاغ اسود چه
نزد حیدر سوار یلیل کیست

کرم شب تاب نزد مه چه کند
پیش خورشید نور مشعل کیست

بر در بارگاه کیخسرو
گیو و گودرز و رستم یل کیست

معجز احمدی چو جلوه کند
مکر و نیرنگ و سحر و تنبل کیست

با بیانات جعفر صادق
گفته احمدبن حنبل کیست

صبح صادق چو پرتو افشاند
شام تاریک و لیل و الیل کیست

توسن من چو گرم سیر شود
آن شتر کره قزعمل کیست

خاک پای من و عمامه وی
خود تو بر گو کز این دو افضل کیست

آنکه وارسته از جهان که بود
آن که در قید غم مسلسل کیست

اندرین خوان شراب و نقل کدام
وندرین سفره شیر و خردل کیست

گفتی آن کس که این حقایق را
با براهین کند مدلل کیست
بنده خاندان مصطفوی
احقرالساده صادق العلوی

گفت صید منت هوس نشود
زانکه عنقا شکار کس نشود

گفتمش آنچه گفته ای صدقست
لیک این بنده باز پس نشود

دام برچین ز ره که باز سپید
طعمه کرکس و مگس نشود

گردن شهریار هفت اقلیم
بسته شحنه و عسس نشود

ماه مفتون آب و گل شده است
لاله در بند خار و خس نشود

حور با دیو همنشین نسزد
کبک با زاغ همنفس نشود

بخدا جز بسینه سینا
موسی اندر پی قبس نشود

آنکه با تیشه کنده بیخ هوس
مست رندان بوالهوس نشود

تا توانی چو سگ بلای که بحر
به دهان سگان نجس نشود

دل مجنون به ناقه لیلی
بیش نالیده چون جرس نشود

گر بمیرد هما ز بی برگی
از کلاغانش ملتمس نشود

بر خر لنک خود نشین ای شیخ
که ترا رام این فرس نشود

ورنه آنجا فتی بخاک سیه
که ترا هیچ داد رس نشود

اندکی از برای تأدیبت
گفته ام سعی کن که بس نشود

سخت بیرون شد از گلیمت پای
جهد میکن کز این سپس نشود
حسبی الله گذشتم از سر جان
یا شوم غرقه یا برم مرجان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹ - در اصفهان باشارت قهرمان میرزای صارم الدوله که من بعد بسردار اعظم ملقب شده در هجو شیخ معروف به خن و خونگوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.