هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از دردها و رنجهای زندگی خود سخن میگوید و از ناامیدی و تنهایی خود مینالد. او از مرگ و فراموشی پس از آن میترسد و از این که هیچکس از حال او خبر ندارد، شکایت میکند. شاعر به زندگی گذشته خود اشاره میکند و از این که همه چیز از دست رفته است، اظهار تاسف میکند. او از این که هیچکس به فکر او نیست و هیچکس از او یاد نمیکند، ناراحت است. در نهایت، شاعر از این که هیچکس از حال او خبر ندارد و هیچکس به فکر او نیست، اظهار ناراحتی میکند.
رده سنی:
18+
این متن شامل مفاهیم عمیق و پیچیدهای مانند مرگ، فراموشی، ناامیدی و تنهایی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان قابل درک نباشد. همچنین، این متن دارای لحنی غمانگیز و ناراحتکننده است که ممکن است بر روحیه افراد جوان تأثیر منفی بگذارد. بنابراین، این متن برای افراد بالای 18 سال مناسب است که توانایی درک و تحلیل مفاهیم عمیق و پیچیده را دارند.
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
ای همنفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بربندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بیفایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که درآید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بیمرکب و بیزاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم مینتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من میکند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راهبر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پردهدر من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچون گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهانسوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بربندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بیفایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که درآید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بیمرکب و بیزاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم مینتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من میکند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راهبر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پردهدر من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچون گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهانسوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.