۲۲۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب

پیش که شاه اختران، تیغ کشد به لشکری
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری

پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری

پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری

پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری

پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری

خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری

پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!

پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری

شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری

آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری

آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری

آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری

در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری

ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری

شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری

در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری

تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری

تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری

آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری

آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری

زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری

دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!

ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری

خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری

تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!

عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!

جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!

دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری

چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!

همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری

بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!

خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری

کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری

کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!

چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری

هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری

دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!

پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری

گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری

والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری

چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری

جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری

سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری

حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!

ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!

گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!

رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری

یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!

دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!

لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری

چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری

پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری

چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری

گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!

نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!

سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری

روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!

خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!

گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!

سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری

شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری

گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!

نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!

موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری

معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!

داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!

بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری

گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری

پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!

بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری

زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری

خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری

روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری

لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری

دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!

هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری

کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری

منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری

کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!

لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری

رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری

حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری

تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری

همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری

اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری

در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری

دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری

مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵ - وله قصیده
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷ - قصیده در تعریف میرزا نصیر طبیب اصفهانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.