۲۰۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷ - قصیده در تعریف میرزا نصیر طبیب اصفهانی

از صفاهان، بوی جان آید همی؛
بوی جان از اصفهان آید همی!

اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
یوسفی بر هر دکان آید همی!

رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ریسمان آید همی!

اصفهان، شام و، صفای صبح آن
چشم را بر دل گران آید همی!

نیم شب شعری برون آید ز شام؛
تا بسوی اصفهان آید همی!

اصفهان چین و، غزال وادیش
مشک بر صحرافشان آید همی

هر که پا بر خاک مشکینش نهد
مشک چینش، تا میان آید همی

اصفهان بغداد و، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آید همی

وصف بی آسیب سیبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آید همی

اصفهان، یونان و از یونانیان؛
گر حدیثی در میان آید همی

کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر یونانیان آید همی

بشر حافی، زاهدانش راز پی
از ارادت سایه سان آید همی

در ریاض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آید همی

گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستانی در میان آید همی

هم ز فردوسی برآید الحذر
اسم ز سعدی الامان آید همی

گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آید همی

ور نویسم پردلانش را جگر
زابلستان را زیان آید همی

گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بیان آید همی

سال و مه، مالندشان تا سر به پای
حور و غلمان از جنان آید همی

دلبرانش، غیرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زبانی آید همی

روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آید همی

از خیانت، خالی است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آید همی

در دیانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آید همی

از وفا لیک اندکی بیگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آید همی

جاودان بادا، که هر صبحش نسیم؛
از بهشت جاودان آید همی

چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آید همی

زنده رودش، عین آب زندگی است؛
زان بچشم مرده جان آید همی

وین عجب، کان آب گویند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عیان آید همی

سنگ کوه و، خاک صحرایش بپا؛
چون پرندو پرنیان آید همی

چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آید همی!

سایه ی برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سایبان آید همی

تا نوا آموز از مرغان آن
طوطی از هندوستان آید همی

بی گمان، باغ جنان هر کس شنید
اصفهانش در گمان آید همی

در صفاهان، هر که دارد خانه، کی
یادش از باغ جنان آید همی!

داشتم من نیز آنجا خانه یی
جان دهم، چون یاد از آن آید همی

کرد از آنجا، آسمان آواره ام
این ستم از آسمان آید همی

یاد آن ویرانه، کش از کاهگل
بوی مشک و زعفران آید همی

در همان ویرانه، کز جانهای پاک
گنجها، آنجا نهان آید همی

هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آید همی

ریزم اشک ارغوانی، چون بیاد
آن گل و آن ارغوان آید همی

حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشیان آید همی

شد خراب آن بوستان، تا بوی گل
از کدامین بوستان آید همی؟!

راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامین کاروان آید همی؟!

میکنم تیر دعا هر شب روان
تا یکی زان بر نشان آید همی

کی بود کی کز دم باد بهار
گل بسوی گلستان آید همی

بلبل ناکام رفته ز آشیان
باز سوی آشیان آید همی

با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آید همی

الغرض، بودم شبی در فکر این
کآسمان کی مهربان آید همی؟!

صبحدم، دیدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آید همی

بر سر راهش دویدم، گفتمش:
از تو بوی اصفهان آید همی

خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش:
بر تن از بوی تو جان آید همی!

گفت: آری، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آید همی؟!

گفت: با من عندلیبی پرفشان
اینک از آن بوستان آید همی

عندلیبی نه، حمامی بر پرش
نامه یی از دوستان آید همی

گفتمش: از دوستان یا رب کسی
یادش از این ناتوان آید همی؟!

گفت: من از دیگران آگه نیم
پیکی از فخر زمان آید همی

از نصیر المله و الدین سوی تو
قاصدی با کاروان آید همی

گفتمش: گر پیک مخدوم من است
جبرئیل از آسمان آید همی

نکهت پیراهن یوسف به مصر
سوی کنعان رایگان آمد همی

ریح رحمان است، کز ملک یمن؛
سوی یثرب بیگمان آید همی

آن مسیح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آید همی

چون کند تشریح، جالینوس هم؛
کاردش بر استخوان آید همی

گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز
بر درش زانو زنان آید همی

آن ارسطو، کش فلاطون حکیم؛
در خم از خجلت نهان آید همی

ور به فارابش فتد روزی گذار
بر تن بو نصر، جان آید همی

بوعلی، زابروی او گر بنگرد؛
یک اشارت رمزدان آید همی

این نصیر و آن نصیر، اینک ببین
بس تفاوت در میان آید همی

گر بسنجم فضلشان، با یکدگر
فضلها این را بر آن آید همی

گر نویسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معانی در بیان آید همی

کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آید همی

از ره دانش چو اخفش، سیبویه
بردرش چون خادمان آید همی

وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامی نظم خوان آید همی

سعدی، از شیراز آرد خدمتش
انوری از خاوران آید همی

ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس
از قرن، با او قران آید همی

حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آید همی

خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون میزبان آید همی

بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده میهمان آید همی

صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آید همی؟!

در دلم، نبود غمی غیر از فراق
گویمت هان، تا عیان آید همی

بحر خونخواری است هجران، ناخدا
می نخواهم در میان آید همی!

شاید از لطف خدا، نه ناخدا
کشتی من، بر کران آید همی

گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آید همی

باز امید وصل دارم ز آسمان
هر چه گویی ز آسمان آید همی

چو بخاطر مهربانیهای تو
آید، اینم بر زبان آید همی:

رودکی گو نشنود کز اصفهان
«بوی یار مهربان آید همی

نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بویت ز اصفهان آید همی

پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید
نور در چشمش عیان آید همی

ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر
کاروان در کاروان آید همی

آل سامان، لاف سامان کی زنند؟!
جود تو گر در میان آید همی

رودکی را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بیان آید همی

آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آید همی

نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوی گل، از گلستان آید همی!

تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آید همی

دوستت را، بر دو دست جام گیر؛
هم گل و هم ارغوان آید همی

دشمنت را، بر دو چشم عیب بین؛
هم خدنگ و، هم سنان آید همی

اصفهان، آباد باد از بوی تو
بوی تو از اصفهان آید همی

زنده باشی صبا تا زنده رود
سوی اصفاهان روان آید همی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸ - قصیده در تعریف احمدخان خویی دنبلی - ماده تاریخ ۱۱۹۱ ه.ق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.